روایت یک بسیجی قمی از دیدار با خانواده شهید سلیمانی
از جمله های که پدرش برای ما می گفت این بود که همیشه شهید بزرگوار می گفت نگویید خامنه ای بگویید آقا آقا فقط اسم آقا را بگویید.
بچه ها کنار پایگاه آماده بودند، یکی دیر می آمد یکی هم که زودتر از همه آمده بود، منتظر بود سریعتر راه بیفتیم خیلی برایم لذت بخش بود آخرچندمین بار بود که به خانه شهیدی قدم می گذاشتم و از گرمی خانواده اش در روزگار حیات آن شهید گفتگو می شد بهترین حالت این بود که حلقه دانشجویی این بار درخانه ی شهیدی برگزار می شد که تازه عروج کرده بود تازه با پری خونین .... کوچه خلوتی بود شاید برای اینکه شب بود و مردم و همسایه هایشان داخل خانه هایشان بودند ولی از حرف زدن بسیجی ها داخل کوچه آن شهید چند خانه ای از پنجره هایشان باب گفتگوی ما رامی شنیدند و بانگاه کنجکاوی می کردند که کیست اینگونه تاب ندارد. آقای عالمی در را به صدا رد آورد یاد شهید آوینی افتادم که گفت:جنگ ادامه دارد همانطور که تاکنون از هبوط بشر ادامه داشته است. برادرش دم در بود با حالتی افسرده تابلوی هیئت داخل حیاطشان بود وارد شدیم صدای بچه ای تقریبا 2ساله به گوش می رسد گریه می کرد. پدرش داخل اتاق منتظر میهمانان پسرش بود دست و روبوسی از پدر شهید همه رو به دلدادگی خاصی کشانده بود آقای عالمی گفت خوب بود رحل قران رومی آوردید یادمان رفته بود، ولی پدر داغدار خود بخود انگار منتظر درد دل کردن بود شروع کرد ... همه ساکت بودند که ببینند صدای ضعیفی که بین پدر و آقای عالمی رد وبدل میشود چه هست.... من نزدیکتر بودم ومیشنیدم که می گفت: نماز اول وقتش هیچوقت ترک نمی شد از آن روز میهمانی می گفت که چگونه بعد همه می آمد و اول نمازش را میخواند و بعد به امور دیگری رسیدگی می کرد. از ماه رمضانی صحبت می کرد که چگونه با همسنگرانش به سر می برد می خواست گریه کند از مردمک چشمش پیدا بود بغضش اجازه نمی داد صحبت کند، صدایش خیلی ضعیف شده بود حتی من هم به سختی می شنیدم از تقدیر نامه هایی که هیچکس خبر نداشت و بعد شهادتش فهمیده بودند می گفت،از راهی که چشم به راه دشمن دوخته بود که او را از آن مرز و بوم به هلاکت برساند می گفت که خواب به چشمانش نیامده بود ،آری این اعتقاد به او بالی داده بود بالی که او را تا خدایش با سر افرازی ببرد و جهاد اینگونه است اینکه از خواب و خور و حتی خانواده ات جان بکنی و آن جان را در راه عبادت بگذاری و مااینگونه جوانانی داریم و دشمن ازاین جوانان ما راحتی به ترس یاد می کند و این ترس دشمن برای رهبر مقدس و برای این شهید خوشحالی رهبر مقدس تر بود. شب بود و با چراغی که دستهای بچه ها رحل آن شده بودند دست به دست این نور را سینه به سینه می بردیم آری ماهم اصحاب صاحب زمان میشویم اگر اینگونه مردمی باشیم که حرف ولی را مقدم تر بر هرچیز بدانیم. از جمله های که پدرش برای ما می گفت این بود که همیشه شهید بزرگوار می گفت نگویید خامنه ای بگویید آقا آقا فقط اسم آقا را بگویید. پدرش درمورد سواد نداشتنش می گفت و او چه خوب باخدا همراه بود و از فرزندش می گفت و سیره ای که باید طی کرد و به راهی که باید برسد و برسانیم می گفت. قرآن هم دانه دانه خواندیم نفر به نفر و حلقه ی قرآن جوش خورد و به نفر آخر رسید آقای عالمی از باغ دل قران گلی را در نظر داشت واین گل را اینگونه برایمان بویید و در مورد توصیفش اینگونه گفت:آیه 20 سوره توبه بچه ها اینجا را چه کسی می تواند برایمان بگوید همه ساکت بودند وشروع کرد، هیچ کدام از شما خبر دارید که درجه چه کسی در کنار خدا از همه عظیم تر است؟ آری اینگونه اند شهدا 1. ایمان آورند به خدای و قیامت را به یادآورند. آقای عالمی از شهید چاووشی صحبت کرد و در مورد اینکه چگونه ترکش از پاوشکمش زده بود بیرون و راننده آمبولانس تا بیاید هی زمزمه بلند یازهرا یاحضرت معصومه برلبانش بود 2.برای خدا هجرت کردند. درمورد هجرت شهدا صحبت شد حاجی گفت همینکه شهید سلیمانی از زندگیش برای رضای خدا جدا شد وبه کردستان رفت از زندگی و زن و بچه تااین جمله را گفت صدای بچه ای که همان اول که وارد شدیم می آمد بازهم به گوشمان خورد پدرش گفت این بچه همون شهیدی است که امروز آومدید به مهمونیش. و بازهم پدرشهید درمورد قرآن گفت خوشا به حالت که رزقی که شهادت باشد به شما دادند ودستش لرزید وبه زانوانش کشید که این حرف دردلش بود که گفت خدا مراهم استوار کرد. و پدرش درمورد کودکی اش گفت که چگونه علاقه خاصی به نظام داشت و عمویی که در سپاه داشت می گفته که کاش من فرزند شما بودم و آقای عالمی درمورد حلقه ی صالحین گفت که ما برای یک محله ی محروم هستیم که امشب این حلقه مهمان خانه ی شما شده است ودرد دلی که پدرش کرد محله ی محروم بلی همه درعید درحال خرید عیدی ودادن عیدانه به همدیگر بودند ولی او درسرمای کردستان چشم به راه شهادت وزیارت اام زمانش بود. و در آخر همه باحال خداحافظی بلندشدند، آقای عالمی گفت پدر شهید محمد سلیمانی امر پدر بر پسر واجب است این روایت اهل بیت ماست و ازامام صادق (ع) روایت شده است از پسرت بخواه این جمع را در روز محشر شفاعت کنند وپدرش نگاهی به زمین دوخت وماند که چه خواسته ای مهمانش از او دارد گفت باشد.